۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «برش» ثبت شده است

ثابت‌ها

🎧 John Gregorius - Trust

پل عابر نزدیک دانشگاه از این جهت که دو سر اتوبان رو به هم، و به ایستگاه بی‌آرتی وسط اتوبان وصل می‌کنه، پررفت‌وآمده. و با اینکه چند ساله تقریبا بخش ثابتی از مسیرمه، همیشه آماده‌س تا چیزای جدید برام رو کنه. اگه بخوام از آدمای ثابتش بگم، می‌تونم به مرد میان‌سال جوراب فروش اشاره کنم. یا آقای گل‌فروشی که یه بار ازش نرگس خریدم. یا اون جوون ویولن‌زن که یه بار رو یه پل دیگه، یه جای دیگه‌ی شهر هم دیدمش. یا پسربچه‌های دستمال و آدامس و فال فروش. یا آقایی که با یه پسربچه پایین پله‌برقیا می‌شینه و سه‌تار می‌زنه... در کل اگه یه روز موقع رد شدن ببینم یکی گرند پیانو هم گذاشته وسط پل می‌زنه تعجب نمی‌کنم! دیشب اما نوبت گیتار الکتریک بود.

از روی پل با عجله رد می‌شدم که سر پله برقیا دیدمش. داشت انگار گیتارشو تنظیم می‌کرد. فکر کردم لابد الان می‌خواد روی پل راک بخونه برامون! همین که از کنارش رد شدم، شروع کرد به زدن یه آهنگ ملایم. انتظار نداشتم همچین صدایی از گیتار الکتریک بشنوم. رو پله برقی که به سمت پایین می‌رفت چرخیدم به سمت صدا. محوش شدم، و تو یه لحظه کل اتفاقا و چهره‌های روز از ذهنم رد شد: اون مدتی که با بچه‌ها منتظر استاد بودیم بیاد فرم‌مونو امضا کنه و پشت سر یه استاد دیگه می‌خندیدیم. وقتی رفتم فرم رو تحویل بدم و آبی اونجا بود. حرف دوستم که گفت رفته آزمایشگاه و یه میز خالی پیدا کرده و گرفته (و در نتیجه احتمالا دیگه اونجا برا من جا نیست). نکته‌ای که استاد سر کلاس بهش اشاره کرد و هیجانی که تو خونم دوید از این که می‌تونم رو این موضوع کار کنم. خاکستری که هر بار دیدمش داشت زبان می‌خوند. سرمایی با شال‌گردنی که همیشه تا جلوی دهنش آورده، که بازم نیومد... همه‌ی اتفاقای تا همین حد جزئی، و همه‌ی آدمای ثابتی که هر روز می‌بینم.

رسیدم پایین پله‌ها و شک کردم که برم یا وایسم. ولی رفتم. تا اون‌ور خیابون که رفتم هنوز صدای سازش میومد که تو اون تاریکی و شلوغی و سرما، به‌نوعی آرامش‌بخش بود. فکر کردم کاش این گیتاریسته هم ثابت بشه.

پ.ن. بیاید فرض کنیم آهنگ اول پست همون آهنگه!

پ.ن۲. می‌خواستم بگم لازمه یه دور بزنم تو دانشگاه اسم همه رو بپرسم! بعد دیدم من که به‌هرحال اینجا اسم مستعار می‌ذارم براشون. :))

پ.ن۳. متن نمی‌طلبید، وگرنه داستان اون پیرمرده که رو پل بهم تیکه انداخت رو هم می‌گفتم! :دی

پ.ن۴. نگید که این نوشته‌ی زیر آهنگه برا شما هم میاد. من با هر مرورگری باز می‌کنم زیرش می‌نویسه مرورگر شما قابلیت پخش فایلو نداره و فلان. :/ (قبلا هم می‌نوشت ولی زود می‌رفت خودش :)) )

+ یه وقت زشت نباشه روز مهندس رو تبریک نگفتم! روزمون مبارک! (-B

  • فاطمه
  • يكشنبه ۵ اسفند ۹۷

یک عصر با بچه‌ها!

قرار شده بود چهارشنبه با چند تا از دوستای دبیرستان تو کافه‌ی یکی از بچه‌ها جمع بشیم. شک داشتم برم یا نه. خیلی اشتیاقی به دیدن بعضیاشون نداشتم! مخصوصا این که بیشتریا متاهل و حتی بچه‌دارن و می‌دونستم اگه دوستای نزدیک‌ترم نیان، جوِ غالب رو اونا تشکیل میدن و من حرف مشترک زیادی باهاشون نخواهم داشت.

ولی دوستم که داشت هماهنگ می‌کرد با همه، بهم گفت: دخترم از اون روز محرم تو هیئت سراغتو می‌گیره. کلی ذوق کردم بعد گفتم مطمئنی منو میگه حالا؟ گفت آره بابا میگه همون که با هم رفتیم دست‌شویی دستامونو شستیم! :| حالا اون شب من اتفاقی اینا رو دیده بودم و فقط در حد چند دقیقه همراهشون رفته بودم دست‌شویی :)) بعد بچه از اونجا منو یادش مونده :دی ولی آخه شما بگین دیگه من می‌تونستم نرم؟ ^_^

پس رفتم. حتی با یه ذره خوشحالی از اینکه دو تا از دوستای نزدیکم نمیان. چون اونا از من با بچه‌ها رفیق‌ترن معمولا و من دیگه دیده نمیشم :دی مثلا بچه‌ی اون یکی دوستمون که تازه چند ماهشه، هر وقت جمع شدیم همه‌ش بغل یکی از این دو نفر بوده.

از یازده نفری که جمع بودیم سه تامون مجرد بودیم و متاهلا هم چهارتاشون بچه داشتن :)) و طبقه‌ی دوم کافه‌ی کوچیک دست ما بود کلا! باعث خوشحالیه که اون بچه بعد از اینکه یه کم گذشت، ظاهرا منو یادش اومد و یهو برام شروع کرد تعریف کردن از اینکه مریض شده بوده!‌ و بعدش دیگه مگه ول می‌کرد منو؟ :))) اصن یه وضعی بود، دیگه داشتم کلافه می‌شدم آخراش :)) با اون سه تای دیگه هم موفق شدم یه ارتباط کوچیکی بگیرم! و خب این وسط کمی هم با دوستام گپ زدم و کلی هم از خوردنی‌های مختلف خوردم :|

آخر سر که بیشتریا رفته بودن و منم داشتم طبقه‌ی پایین حساب می‌کردم که برم، برگشتم دیدم همون دختر و یکی از پسربچه‌ها از بالای نرده‌ها دارن برام دست‌تکون میدن! کلــی ذوق کردم! ^_^

اصولا با بچه‌ها وقتی نوزادن نمی‌تونم خوب کنار بیام یا حتی بغلشون کنم. ولی یه کم بزرگتر که میشن، معمولا می‌تونم باهاشون دوست بشم :) و خوبیش اینه که خاطره‌هاشونم از همون سن شکل می‌گیره :دی

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲ اسفند ۹۷

قوی بمون

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • شنبه ۱۳ بهمن ۹۷

آخر صفر

هیچ‌وقت ۲۸ صفر برنامه‌ی خاصی نداشتیم. فقط یادمه چند سال پیش که روزای تعطیلی زیاد شده بود، رفتیم اهواز. تو زمستون بود اون موقع. مامان‌بزرگم هنوز می‌تونست با ویلچر راحت حرکت کنه. رفتیم روضه‌ی همسایه‌شون، تو پارکینگ ساختمون بغلی. تنها چیزی که یادم مونده اینه که روضه‌خون آخرش زد به کربلا و روضه‌ی حضرت عباس که اشک مردم قشنگ دربیاد. یادمه دلم گرفت از این موضوع.

امروز برنامه‌م این بود از هفت صبح پاشم و دو ساعت درس بخونم، بعدش پیاده برم سمت امام‌زاده ببینم چه خبراس امروز. بماند که یه ساعت دیرتر پاشدم و دو ساعتو هم کامل نخوندم. ولی رفتم. نه خیابون و نه امام‌زاده خیلی شلوغ نبودن. تو خیابون یه دسته‌ی کوچیک دیدم که جلوش چند تا پسر بچه و نوجوون پرچم‌ها رو گرفته بودن. بین‌شون یه دختربچه‌ی گوگولی هم بود که چتری‌هاش از زیر مقنعه‌ی سفیدش ریخته بود بیرون. به زحمت یه پرچم بزرگ رو نگه داشته بود و یه جاهایی پسربچه‌ی کناریش (لابد داداشش) کمکش می‌کرد. می‌خواستم برم لپشو بکشم :))

و چقد دوباره شهر خلوت شده. همین هفته‌ی پیش همه شمال نبودن؟ :)) راستش خیلی شمال‌دوست نیستم ولی چند وقته منم دلم دریا می‌خواد. :/

+ درس خوندن خیلی سخت شده. :| داشتم کم‌کم ترغیب می‌شدم عقد دوستم رو برم ولی انگار واقعا نمی‌رسم =))

+ همچنان کارم رو هواس و برقی جواب ایمیل نداده :/ ولی بیا تا شنبه فکر اینو نکنیم که به قدر کافی نگرانی داریم :/

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۶ آبان ۹۷

جامانده

زیاد وقت کش دادن زیارت و خوندن همه‌ی دعاها رو ندارم. ریحانه باید یک و نیم دانشگاهش باشه و همین الانش هم عذاب وجدان دارم که چند دقیقه از وقتمون به خاطر وضو گرفتن من گذشته. نمازمو می‌خونم و کوله‌مو (که بافت و کیسه‌ی کفش‌هامو هم چپوندم توش) میذارم پیش ریحانه. جلوی ورودی ضریح، جوری که سر راه مردم نباشم، می‌ایستم و زیارت‌نامه می‌خونم.

جلوی ضریح خیلی شلوغ نیست، ولی خادما تذکر میدن که مردم زیاد نایستن که بقیه هم بتونن زیارت کنن. می‌رسم به ضریح و یکی دو تا دعای مهم می‌کنم. یادم میفته یه بار تو اردوی مشهد با دانشگاه، یکی از همراهامون می‌گفت به خاطر خودشون برین زیارت نه اینکه تمام‌مدت فکر این باشید که دعاها و خواسته‌هاتونو بدن.

برمی‌گردم پیش ریحانه و می‌شینم جای خانومی که تا حالا داشت نماز می‌خوند و حالا یه دقیقه رفته زیارت‌نامه‌ای چیزی بیاره. جوری می‌شینم که جلوم جاش بشه و شروع می‌کنم به دعا کردن. میاد می‌پره وسط دعام که اینجا جای من بودها، باهاش بحثم میشه که مگه نمازتونو نخوندین، جامون میشه هر دو. حرف خودشو می‌زنه و میگه کیفم اینجاس! متوجه نمیشم می‌خواست هنوز نمازی بخونه یا می‌خواسته اونجا دراز بکشه :| احتمالا اونم متوجه نشده من چی گفتم.

بلند میشم می‌ایستم و دعاهامو از اول شروع می‌کنم. اول از همه برای این خانوم و اون خانومی که اومدنی تو اتوبوس از رفتارش ناراحت شدم، و دوستم که روز قبل ازش دلخور شده بودم دعا می‌کنم. اینطوری خودمو گول می‌زنم که دیگه ازشون ناراحت نیستم و مثلا با دل پاک اومدم زیارت! ولی هر کی ندونه خودم خوب می‌دونم که دلخوری‌ها به این راحتی ولم نمی‌کنن. آشفته‌م. احتمالا برا یه سری آدما و چیزایی که از قبل تو ذهنم بود، یادم رفته دعا کنم. کمی می‌شینم رو سنگ تا ریحانه هم دعاش تموم بشه.

موقع رفتن توجهم به جمله‌ی بالای ورودی ضریح (که قبلش تو زیارت‌نامه هم خونده بودمش) جلب میشه:

اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَا مَنْ بِزیارَتِهِ ثَوابُ زیارَةِ سَیِّدِ الشُّهَداءِ یُرْتَجَى

سلام بر تو، اى کسی که به زیارتش ثواب زیارت سید الشهدا امید می‌رود.

تو دلم میگم کاش حداقل اینجا رو بیشتر بیام...

پ.ن. حرم حضرت عبدالعظیم حسنی -علیه‌السلام-، هفت آبان ۹۷، یه روز قبل از اربعین. دو روز قبل از تولد.

  • فاطمه
  • سه شنبه ۸ آبان ۹۷

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب